عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

زلزله ای به نام نوه ها...

خونه ی بابایی شون بودیم ما پایین نشسته بودیم و تو و علی و علیرضا تو اتاق بالا مشغوول بازی یهو صدای جیغ و خنده تون بلند شد و همراه اون صدای کوبیده شدن سه تاییتون رو تخت خوابیده بودید و پاهاتون رو میبردید بالا و میکوبیدید رو تخت آخه توء نیم وجبی رو چه به هم دسته ی اونا شدن! ...
6 مهر 1393

روزمرگی هایت

عزیزکم پنج شنبه بابایی اومد دنبالمون تا ما رو ببره خونشون برات شیر عسل خریده بود همینکه نشستیم تو ماشین و بابایی شیر عسل رو داد بهت گفتی بابایی جاییزه نکیدی؟! (بابایی جایزه خریدی؟) آخه باباجون واسه تشویقت موقع از پوشک گرفتن هر روز برات یه چیز کوچیک میگرفت و میگفت جایزه ی ایلیاس ... ایلیا: سلام کاله خاله مریم: سلام گل پسر چطوری؟ ایلیا: چطورم. (چون همیشه ازت میپرسیدن خوبی و تو میگفتی خوبم جواب چطوری رو هم با چطورم دادی!) ... رفتیم برات کفش بخریم تو اولین مغازه یه کفش پات کردیم کاملا اندااازه ایلیا: اندازه ام نیس! اندازه ات مامان جو...
6 مهر 1393

یکی هست...

آقا مرتضای پاشایی مهم نیس که هزاران طرفدار داری باید به خودت ببالی چون پسرک بیست و دو ماهه ی من طرفدارتِ چون ایلیای کوچولوی من با آهنگت همخونی میکنه ایلیا جونم با لحن کودکانه و قشنگت میگی متضا پاچایی و بعد شروع میکنی به خوندن یکیییییییییی هست تو قلبم مینویسم و اون خوابه ندوووونه دل من بی تابه یه کاااغذ یه اووووکاااار ... عاااااشقتم پسرکم   ...
6 مهر 1393

ایلیا و محمد کیان

عزیزکم دیروز من و تو و محمد کیان جون و خاله زهرا چهارتایی رفتیم امامزاده اول که دیدیشون خیلی آروم و آقا از بغلم تکون نمیخوردی براتون پفیلا و شیر عسل خریدم تا اونجا سرتون گرم باشه ((عروسکی که دستت نه به عنوان غنیمت! به عنوان یادگاری از محمد کیان جون گرفتی... )) هرچی که خاله زهرا باهات حرف میزد جوابش رو نمیدادی! هرچی بهت گفتم شعر بخون اصلا هیچی نگفتی محمد کیان جون اولش حسابی غریبی میکرد از بغل مامانش نمیومد پایین چشاش اشکی بود و بداخلاق امااااا چند دقیقه ای که گذشت یخ جفتتون باز شد ماشاالله هزار ماشاالله تو تند و تند حرف میزدی و محمد کیان ن...
2 مهر 1393

ایلیای تب دار...

عزیزکم جمعه بعد از کلی بازی و شیطنت گرفتمت توی بغلم تنت داغه داغ بود! اما چون هیچ علامتی از سرماخوردگی یا بی حالی نداشتی گفتم حتما بخاطر شیطنت های زیادت دمای بدنت بالا رفته اما دمای بالای بدنت تا شب ادامه پیدا کرد بروفن و پاشویه و انواع داروهای خونگی بی فایده بود... تا صبح بالای سرت بیدار بودم و تبت پایین نیومد روز شنبه تا باباجون برسه به خونه هشت و نیم شب شد از ساعت هفت بعد از ظهر به تبت لرز هم اضافه شد از صبح هیچی نخوردی فقط سرت رو شونه هام بود همش میخوابیدی و بیدار میشدی میون این خواب بیداریهات یکدفعه سرت رو بالا کردی با اون چشمای تب دارت ب...
2 مهر 1393